دوستک

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

- بهار

"چند سال پیش نزدیک بهار توی خیابون شلوغ و پر دود آزادی، توی ترافیک دم عید گیر کرده بودم و فقط به قراری که دیر شده بود و دود ماشینا و بوق و ... فکر می کردم. نمی دونم چطور شد که یه دفعه چشمم به چنارای بلند کنار خیابون افتاد. دیدم که چقدر بی سر و صدا، وسط این همه شلوغی و فحش و لعنت و یأس، یادشون نرفته که بهار رو خبر بدن. شاخه هاشون امواج بهار رو گرفته بودن و شکوفه های ریز با صورتهای دودی زده بودن. یادمه که اومدم و یکی دو خطی مطلب نوشتم و همون سال پشت کارت تبریکی که به بعضی از دوستام دادم چند جمله ای ازش آوردم و همون موقع داشتم فکر می کردم که اگه یه روزی پرستوها یادشون بره که خبر بهار رو بیارن یا اصلا اینقدر برنجونیمشون که دیگه سری به ما نزنن، همیشه به هوای اینکه هنوز زمستونه توی پوستین پشمی مون می مونیم ها.
چند روز پیش دوباره نزدیک عید، توی ترافیک و شلوغی و بوق و دود خیابون آزادی گیر کرده بودم، اینبار هم دوباره به درختا نگاه کردم. اما درختای آزادی رو گردن زده بودن!! نمی دونم شایدم یه روزی روی دیوارهای شهرمون، چشممون به پوسترای جشنواره نوروزی شکار پرستو روشن بشه! توی این بازار داغ زمستون، بخوای نخوای بهار داره از یادا می ره حالا چرا با دستای خودمون... ؟می دونم نمی شه بعضی سیاهیا و تاریکیا رو با یه نور کوچولو برد. ستاره ها هر قدر هم بزرگ باشن فقط می تونن سیاهی آسمون شب رو تزئین کنن ولی نمی تونن از بین ببرنش. فقط خورشیده که می تونه. حتی اگر کوچکترین ستاره جهان باشه و بین اون همه ستاره هیچی حساب نشه ولی فقط اون آسمون تاریک شب زمین رو می تونه روشن کنه. چون به زمین نزدیکه، خیلی نزدیکتر از بقیه ستاره ها. و ما تا فاصله هامون به سال نوری حساب می شه حتی اگه ستاره هم باشیم ( که اغلب مثل زمینیم، خاکی و محتاج نور) فقط توی تاریکی شب زمین، می تونیم چشمک بزنیم و امیدوار با شیم که ساربونی راهش رو تو تاریکی شب پیدا می کنه با اینکه ستاره هیچ راهی از راههای زمین را هم بلد نباشه.
وای اگه آسمون سیاه شب زمین این ستاره ها را هم نداشت چی می شد؟"
از دوست خوبم: عباس نصیری

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳

- دردم از یار است و درمان نیز هم

نمی دونم راجع به چی یا کی می خوام بنویسم. همین قدر می دونم که یه چیزی تو گلوم گیر کرده.
حس می کنم عاشقش شدم. فکر می کنم می خوامش.
می خوامش...
زمانی که اولین بار رفته بودم پیشش هیچ فکر نمی کردم که یه روز این جوری بشه. جلسه آخری که رفته بودم پیشش مشخص بود که به شدت خسته س. ولی وجدان کاریش بهش اجازه کم کاری نمی داد. به حدی که برای لحظاتی تصور کردم داره گریه می کنه.
شاید اینا فقط تصورات یه عاشق عقل باخته باشه. اون حداقل هزارویک مریض مثل من داشته و داره و خواهدداشت. ولی من فقط اونو دارم. فقط...
وقتی پیشش شروع می کنم به حرف زدن، فکر می کنم لاینحلترین مشکل دنیا رو دارم بیان می کنم. و وقتی شروع می کنه به تحلیل من جلوش موضع می گیرم. ولی اونقدر دلایل محکم اونم از تو حرفهای خودم می ذاره جلوم که مجبورم باور کنم.
وقتی که گفت من خودکشی خواهم کرد. وقتی که گفت من می تونم آدم بکشم. وقتی که گفت من دوسش دارم و غیره و غیره و غیره ...
حالا منتظره تا قهر منو ببینه و این به این معنی که من آنچه را که انتظار دارم از سوی او ببینم نخواهم دید و این دردناک است. خیلی دردناک...

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

- خانم گرگه

دوسش دارم


بالا