دوستک

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳

- دردم از یار است و درمان نیز هم

نمی دونم راجع به چی یا کی می خوام بنویسم. همین قدر می دونم که یه چیزی تو گلوم گیر کرده.
حس می کنم عاشقش شدم. فکر می کنم می خوامش.
می خوامش...
زمانی که اولین بار رفته بودم پیشش هیچ فکر نمی کردم که یه روز این جوری بشه. جلسه آخری که رفته بودم پیشش مشخص بود که به شدت خسته س. ولی وجدان کاریش بهش اجازه کم کاری نمی داد. به حدی که برای لحظاتی تصور کردم داره گریه می کنه.
شاید اینا فقط تصورات یه عاشق عقل باخته باشه. اون حداقل هزارویک مریض مثل من داشته و داره و خواهدداشت. ولی من فقط اونو دارم. فقط...
وقتی پیشش شروع می کنم به حرف زدن، فکر می کنم لاینحلترین مشکل دنیا رو دارم بیان می کنم. و وقتی شروع می کنه به تحلیل من جلوش موضع می گیرم. ولی اونقدر دلایل محکم اونم از تو حرفهای خودم می ذاره جلوم که مجبورم باور کنم.
وقتی که گفت من خودکشی خواهم کرد. وقتی که گفت من می تونم آدم بکشم. وقتی که گفت من دوسش دارم و غیره و غیره و غیره ...
حالا منتظره تا قهر منو ببینه و این به این معنی که من آنچه را که انتظار دارم از سوی او ببینم نخواهم دید و این دردناک است. خیلی دردناک...

1 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


بالا