دوستک

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

- روی ماه خداوند را ببوس

می خواستم بنویسم. می خواستم از فیلم زن زیادی بنویسم. می خواستم از به آخر خط رسیدن آن زن و مرد بنویسم. می خواستم از به آخر خط رسیدن خودم بنویسم. می خواستم از لذت خودکشی در آخر خط بنویسم.
اما... اما خدا زد تو سرم – من هستم- هر چند که مرا نبینی اما از رگ گردن به تو نزدیک ترم... نزدیک تر.
فهمیدی بنده نا خلف.
من ندیدم.
من دیدم و خودمو به کوری زدم.
من خورشید را در آسمان ندیدم.
خدا منو تا آخر خط برد و برگردوند تا ببینمش.
دیدن که نه گرماشو حس کنم.
اگه یه کافر بدونه من چقدر دوستش دارم از خوشحالی خواهد مرد.
منم...
من اون کافرم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


بالا