دوستک

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

- فشار

گفت: چه احساسي داشتي؟
گفتم: شقيقه راستم به سرم فشار مي‌آورد. يه چيزي تو طرف راست سينه‌ام به طرف بيرون فشار مي‌آورد، انگار كه مي‌خواست از اون تو فرار كنه.
گفت: ديگه چه احساسي داشتي؟
گفتم: يه فشاري روي شونه‌هام حس مي‌كردم.
گفت: دوست داشتي چكار كني؟
گفتم: يه چاقو مي‌زدم تو سينه‌ام تا اون چيز بتونه فرار كنه.
گفت: فرض كن نمي‌خواستي به خودت آسيب برسوني.
گفتم: اونوقت يه مشت مي‌زدم تو صورت B.
گفت: B؟ خب. ديگه چكار مي‌كردي؟
چشمهام رو بستم و خوب فكر كردم. گفتم: به A تجاوز مي‌كردم.
گفت: جزئياتش رو برام تشريح كن.
فكر كردم. چيزي به نظرم نمي‌رسيد. فقط يك صحنه كه بعد از تجاوز آزاد شده بودم و اون خوار شده بود. من خالي شده بودم و او جزئي از من شده بود. همين‌ها رو گفتم.
...
به عقب برگشتيم. جايي كه باز هم اين احساس رو داشتم.
بغض گلوش رو گرفته بود و اشك مي‌ريخت. گفت: اين چيه كه اينقدر بغض داره؟
مرتب مي‌رفت و مي‌اومد. فرار مي‌كرد. گفتم: يك آغوش. يك نوازش.
...

بعد از اين‌ها احساس مي‌كردم، اون فشارها رفته و يك چيزي مي‌خواد از روي شونه‌هام پرواز كنه.
از مطب اومدم بيرون. بار زيادي ازم كشيده شده بود. يه سيگار روشن كردم. حس مي‌كردم يك فشار جديد اومده. فشاري خيلي سنگين‌تر از قبل. فشاري كه او روي روي من گذاشته بود.
...

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


بالا