دوستک

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

یک سؤال:
من اگه منطقاً به این نتیجه برسم که ادامه زندگی به نفعم نیست، آیا کسی هست که تصمیم من رو بپذیره؟ به خصوص آیا Y، این کار رو می‌کنه؟
این طوری به قضیه نگاه کنیم؛ من یه مشکلی دارم. چند تا سؤال برام پیش اومده که به Y مراجعه کردم تا قضیه رو حل کنیم. یعنی ما دو نفریم در دو جایگاه متفاوت اما برابر. پس اگه قرار باشه کسی برای من تصمیم بگیره، اون شخص در درجه اول خود منم. کاری که Z نکرد. این فرد تعادل روانی نداره. ما باید براش تصمیم بگیریم. این مثال به همین جا ختم نمیشه. من رفتم و با X از خشمم گفتم و از فانتزی قتل او. عکس‌العمل X چه بود؟ در پایان جلسه پرسید آیا این چیزهایی که در مورد قتل Z گفتم جدی بود؟ به عبارت صحیح‌تر نگرانی از بروز خشم من. ظاهراً بهتره یک در قابلمه روی این آتشفشان بذارم. این جوری همه خیالشون راحت‌تره. درسته! X فقط همین رو نگفت. خشم رو از جهت مختلف بررسی کردیم و نهایتاً در پایان جلسه برای اینکه کار دست خودم ندم. این رو گفت. ولی آیا این به معنی گذاشتن یک در قابلمه روی یک آتشفشان دیگه نیست؟

در مورد بک‌گراند دسک‌تاپم قبلاً هم نوشته بودم. داشتم دنبال عکس جدید می‌گشتم که به عکس یک کوه سر به فلک کشیده برخوردم.
با دیدنش احساس بدی پیدا کردم. این کوه بدون شک منم. یه کوه بی‌خایه! کوهی که فقط بلده ایستادگی کنه و قدرت آتشفشانی نداره. حالم از ایستادگی به هم می‌خوره. آدم رو از داخل می‌خوره. یک سال دیگه این موقع می‌دونی از این کوه چی می‌مونه؟ همون تپه با اون درخت روش که اینقدر از ایستادن خسته و توخالی شده که از طلوع خورشید و از مواجهه با گنجشکها هم می‌ترسه.
اینه اون چیزی که من هستم.
ترس و خشم.

در تمام طول زندگی خشم‌ها رو در خودم مخفی کردم و هرچه بیشتر و بیشتر بر آنها فشار آوردم تا سر بر نیاورند و همزمان با افزایش آنها فشار هم فزونی یافت. مانند فشار بر در قابلمه‌ای که محتویات آن همچون آتشفشانی در شرف انفجارند.
اگر در این قابلمه برداشته شود چه می‌شود. من از فشار دادن خسته و مستأصلم و در فکر نجات یا فرار. این خستگی، این استیصال، این بغض، این انفجار و این خشم راه درمان دارد ولی من نمی‌دانم در آن سوی آن چه چیز در انتظار من است.
فشار رو بر پشتم حس می‌کنم و از روبرو شدن با آن می‌ترسم.

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

- وارونه

چرا بعضی ها اینقدر پرو اند؟ چرا بعضی ها به خودشون جرأت می دن بقیه رو با اسمهایی مثل روان پریش, مازوخیست, پارانوید, افسرده و ... توصیف کنن؟ چرا هیچ کس این آدم های خوشحال احمقی رو که گه گاه پیوند دردناک وجود خویش را با آبهای راکد و حفره ای خالی از یاد می برند و ابلهانه می پندارند که حق زیستن دارند رابا هیچ واژه خاصی خطاب نمی کند؟

چرا همه تلاش می کنن مذبوحانه زندگی رو لذت بخش توصیف کنن؟ "زندگی رو ما خودمون زیبا می کنیم." می خوام صد سال سیاه زیبا نباشه! این چه زیبایی ه که همش بدبختی ه؟ من به عنوان یه انسان همونقدر که حق دارم زندگی کنم, همون قدر هم حق دارم که زندگی نکنم. زندگی یه shit ه که گذاشتن جلومون. کی گفته مجبوریم تحملش کنیم؟ مگه من به این عظمت باید محتاج و وابسته یه همین گهی باشم؟ نگو هدیه الهی و امانت خدا و از این کس شر ها!
کیرم تو دهن اون خدایی که بخواد جلوی اراده من واسته!

با این روانکاوها و روانشناس های احمق عامی


بالا